۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

خسته ام از زن بودن

خسته ام، خسته از این زن بودن
وینهمه سخت چو آهن بودن
سالها در قفس تن بودن
خسته از یک تنه همسر بودن
خسته از حمله ی هر روز صدا
خسته از حمله ی هر شام سکوت
سهم من اینها بود؟
هر چه ترویج صداقت کردم
هرچه از عشق حمایت کردم
سوختم، ساختم، دم نزدم
هر چه بر فاصله عادت کردم
جای آن مکر به خوردم دادند
باختم، وعده ی بردم دادند
وعده ی زود به زود
راهی مکتب اندیشه شدم
آنچه آموخته ام اینها بود:
تار مو پوشیده، روی ها دزدیده
خنده ها پوسیده، برلبی خشکیده
درس اول عصمت، درس دوم عفت
جنس دوم آخر، دیگران اولِ خط
فرد بودم، آری خواستم زوج شوم
از فرودم روزی، راهی اوج شوم
رفت در چشمم دود
مهر من سکه نبود، مهر من باور بود
وقتی از بارش عشق، جانمازم تر بود
عشق را چون راندند، ریشه ام خشکاندند
مهر من گشت تباه، سکه ی زرد و سیاه
خسته ام از کوری، خسته از مهجوری
پشت این پرده ی اشک روزها را دیدن
خسته از این همه درد، بیصدا خندیدن
خسته از اسم وفا، خسته از رنگ ریا
عشق یک مرد شدن؛ مرد صد زن صد جا!
روی در روی شدن با فریب و حاشا
همه آمالم وه چه آسان گشتند
این چنین زار و تباه
خاطرت جمع که پوشیده شدم
روز با چادر اشک، شب با چادر آه
من شکستم آری
زین شکستن
تو هم ای مرد
شکستی اما...
من به چشم سر اگر کور شدم
تو شدی از دل خود نابینا
الغرض با همه ی جور و جفا
سوختن ز آتش تزویر و ریا
باز هم سخت چو آهن ماندم
همچو "پروین" و "فروغ"
باز هم لایق این نام بزرگ
لایق نام خوش "زن" ماندم
آزاده رستمی
15/12/1387
(با کمی تلخیص و تغییر)

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

یک روز یه ترکه


یک روز یه ترکه
اسمش ستارخان بود، شاید هم باقرخان.. ؛
خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما تو این مملکت آزاد زندگی کنیم
یه روز یه رشتیه..
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلق شاه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد
یه روز یه لره...
اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد
یه روز یه قزوینی یه...
به نام علامه دهخدا ؛
از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بود و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد
یه روز ما همه با هم بودیم...، ترک و 
 رشتی و  لر  و  اصفهانی
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... ؛
حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!! و اینجوری شادیم
این از فرهنگ ایرانی به دور است. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند
پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه
در روزگاری که بهانه های بسیار برای گریستن داریم شرم خندیدن، به  مضحکۀ هم میهنانمان را بر خود نپسندیم.  
کار سختی نیست نشنیدن، نخواندن و نگفتن لطیفه های توهین آمیز...
با ارادۀ جمعی این عادت زشت را به ضدارزش تبدیل کنیم.
رخشان بنی اعتماد 


آنقدر اين متن را ارسال کنیم و
 بخوانيم تا عادتهاي قجري در خنديدن به
 هموطن( آنكه در ديده ما جا دارد ) در ما بميرد
 و با هم يكي  باشيم
مثل هميشه،
 مثل زمانهاي سختي و مثل زمانهاي جشن و افتخار