خسته ام، خسته از این زن بودن
وینهمه سخت چو آهن بودن
سالها در قفس تن بودن
خسته از یک تنه همسر بودن
خسته از حمله ی هر روز صدا
خسته از حمله ی هر شام سکوت
سهم من اینها بود؟
هر چه ترویج صداقت کردم
هرچه از عشق حمایت کردم
سوختم، ساختم، دم نزدم
هر چه بر فاصله عادت کردم
جای آن مکر به خوردم دادند
باختم، وعده ی بردم دادند
وعده ی زود به زود
راهی مکتب اندیشه شدم
آنچه آموخته ام اینها بود:
تار مو پوشیده، روی ها دزدیده
خنده ها پوسیده، برلبی خشکیده
درس اول عصمت، درس دوم عفت
جنس دوم آخر، دیگران اولِ خط
فرد بودم، آری خواستم زوج شوم
از فرودم روزی، راهی اوج شوم
رفت در چشمم دود
مهر من سکه نبود، مهر من باور بود
وقتی از بارش عشق، جانمازم تر بود
عشق را چون راندند، ریشه ام خشکاندند
مهر من گشت تباه، سکه ی زرد و سیاه
خسته ام از کوری، خسته از مهجوری
پشت این پرده ی اشک روزها را دیدن
خسته از این همه درد، بیصدا خندیدن
خسته از اسم وفا، خسته از رنگ ریا
عشق یک مرد شدن؛ مرد صد زن صد جا!
روی در روی شدن با فریب و حاشا
همه آمالم وه چه آسان گشتند
این چنین زار و تباه
خاطرت جمع که پوشیده شدم
روز با چادر اشک، شب با چادر آه
من شکستم آری
زین شکستن
تو هم ای مرد
شکستی اما...
من به چشم سر اگر کور شدم
تو شدی از دل خود نابینا
الغرض با همه ی جور و جفا
سوختن ز آتش تزویر و ریا
باز هم سخت چو آهن ماندم
همچو "پروین" و "فروغ"
باز هم لایق این نام بزرگ
لایق نام خوش "زن" ماندم
آزاده رستمی
15/12/1387
(با کمی تلخیص و تغییر)