۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

بر اساس گزارش رسمي ......

اين مثنوي طنز گونه رو دو سال پيش اگه اشتباه نكنم مسعود بهنود نوشته . يادآوريش خالي از لطف نيست.

**********
بر اساس گزارش رسمی ؛ زندگی خوب و شاد و آرام است
... نهراسید گوسفند عزیز! گرگ هم مثل بره ها رام است

بر اساس گزارش رسمی ؛ بهترین سال ، سال جاری بود
پر تحرک ، پر از نشاط و شتاب، مثل خرکیف و خرسواری بود

بر اساس گزارش رسمی ؛ روزنامه زیاد و آزاد است
شاید هم از زیادی آزادی ، چند تا روزنامه مازاد است

شاید احساس می شود گاهی پرخوری می کنند مطبوعات
رو به روی لباس شخصی ها ، قلدری می کنند مطبوعات

بر اساس گزارش رسمی ؛ دشمنان بی شعور و نادانند
بیست و سی را چرا نمی بینند؟ ایرنا را چرا نمی خوانند؟

تا ببینند کارها خوب است ، تا بخوانند وضع مطلوب است
ملت آزاد و راضی و خندان ، دولت از هر لحاظ محبوب است

بر اساس گزارش رسمی ؛ هیچ کس ، هیچ وقت ، هیچ نگفت
نه صدای گلوله ای برخاست ، نه کسی روی خاک در خون خفت

بر اساس گزارش رسمی ؛ عده ای ناگهان یهو مُردند!
عده ای نیز ناگهان خود را بی خودی پشت میله ها بردند!

بر اساس گزارش رسمی ؛ گم شده خط فقر در ایران
شایعات است فقر و بیکاری ، شایعاتی که عده ای نادان

بی جهت پخش می کنند آنرا تا بگویند زندگی سخت است
ما که تکذیب می کنیم از بیخ! هرکه تکذیب کرد خوشبخت است

بر اساس گزارش رسمی ؛ مُرد بیکاری ، تورم مُرد
چند موجود زنده را اما ، موشک ما به آسمان ها برد

بر اساس گزارش رسمی ؛ علم و آزادی و رفاه اینجاست
غیر ما ، در تمام کشورها ، از فساد و گرسنگی غوغاست

در اروپا به ویژه آمریکا ، مردم از فقر لخت و عریانند!
بی خبر از ستاد یارانه ، چیزی از خوشه ها نمی دانند

بر اساس گزارش رسمی ؛ غرب در حال سرنگون شدن است
دولت مقتدر ، فقط ماییم ، دولت ما چراغ این چمن است

بر اساس گزارش رسمی ؛ گاو پروار مش حسن خوب است
علف و کسب و کار ، پربار است ، جنس چینی زیاد و مرغوب است

بر اساس گزارش رسمی ؛ چین و روسیه اهل اسلامند
در میان تمام کشورها ، این دو از هر لحاظ خوشنامند

بر اساس گزارش رسمی ؛ چاوز از بیخ و بن مسلمان است
سندش را نشان نداده ولی ، سندش هست گرچه پنهان است

بر اساس گزارش رسمی ؛ همه خوشحال و خنده رو هستند
عده ای ناگزیر می خندند ، عده ای ناگزیر سرمستند

خنده دار است روزگار آری ، خنده دار است حال و روز همه
مشت سنگین روزگار مگر ، بزند ناگهان به پوز همه

سر به راه و مطیع و جان سختیم ، بر اساس گزارش رسمی
زندگی می کنیم و خوشبختیم ، بر اساس گزارش رسمی

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

سرود اي ايران چگونه خلق و ماندگار شد



در شهریور 1323زمانی که نیروهای انگلیسی و دیگر متفقین تهران را اشغال کرده بودند، حسین گل گلاب تصنیف سرای معروف، از یکی از خیابان های معروف شهر می گذرد.

او مشاهده می کند که بین یک سرباز انگلیسی و یک افسر ایرانی بگو مگو می شود و سرباز انگلیسی، کشیده محکمی در گوش افسر ایرانی می نوازد. گل گلاب پس از دیدنِ این صحنه، با چشمان اشک آلود به استودیوی روح الله خالقی (موسیقی دان) می رود و شروع به گریه می کند.
غلامحسین بنان می پرسد ماجرا چیست؟ او ماجرا را تعریف می کند و می گوید:
کار ما به اینجا رسیده که سرباز اجنبی توی گوش نظامی ایرانی بزند ! سپس کاغذ و قلم را بر می دارد و با همان حال، می سراید:
ای ایران ای مرز پرگهر
ای خاکت سرچشمه ی هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی و جاودان
ای دشمن! ار تو سنگ خاره ای من آهنم
جان من فدای خاک پاک میهنم...



همانجا، خالقی موسیقی آن را می نویسد و بنان نیز آن را می خواند و ظرف یک هفته، تصنیف "ای ایران" در یک ارکستر بزرگ اجرا می شود.



سرود «اي ايران» دقيقا در 27 مهر ماه سال 1323 در تالار دبستان نظامي [دانشکدۀ افسري فعلي] و در حضور جمعي از چهره‌هاي فعال در موسيقي ايران متولد شد. شعر اين سرود را «حسين گل گلاب» استاد دانشگاه تهران سروده بود، و از ويژگي‌هاي آن، اول اين است که تک‌تک واژه‌هاي به کار رفته در سروده، فارسي است و در هيچيک از ابيات آن کلمه‌اي معرب يا غير فارسي وجود ندارد. سراسر هر سه بند سرود، سرشار از واژه‌هاى خوش‌تراش فارسى است. زبان پاكيزه‌اى كه هيچ واژه بيگانه در آن راه پيدا نكرده است، و با اين همه هيچ واژه‌اى نيز در آن مهجور و ناشناخته نيست و دريافت متن را دشوار نمى‌سازد.

دومين ويژگي سرود «اي ايران» در بافت و ساختار شعر آن است، به‌گونه‌اي که تمامي گروه‌هاي سني، از کودک تا بزرگ‌سال مي‌توانند آن را اجرا کنند. همين ويژگي سبب شده تا اين سرود در تمامي مراکز آموزشي و حتي کودکستان‌ها قابليت اجرا داشته باشد.

و بالاخره سومين ويژگي‌اي که براي اين سرود قائل شده‌اند، فراگيري اين سرود به لحاظ امکانات اجرايي است که به هر گروه يا فرد، امکان مي‌دهد تا بدون ساز و آلات و ادوات موسيقي نيز بتوان آن را اجرا کنند.

آهنگ اين سرود که در آواز دشتي خلق شده، از ساخته‌هاي ماندگار «روح‌الله خالقي» است. ملودي اصلي و پايه‌اي کار، از برخي نغمه‌هاي موسيقي بختياري که از فضايي حماسي برخوردار است، گرفته شده.

اين سرود در اجراي نخست خود به‌صورت کر خوانده شد. اما ساختار محکم شعر و موسيقي آن سبب شد تا در دهه‌هاي بعد خوانندگان مطرحي همانند «غلامحسين بنان» و نيز «اسفنديار قره‌باغي» آن را به‌صورت تک‌خواني هم اجرا کنند.

در سالهاي اوليه پس از انقلاب، اين سرود براي مدت کوتاهي به‌عنوان «سرود ملي» از راديو و تلويزيون ايران پخش مي‌شد، اما بعدا چند سالي از رسانه‌هاي داخلي حذف شد تا در دهۀ اخير که باز در مناسبت‌هاي مختلف تاريخي، آن را مي‌شنويم.


ای ایران ای مرز پر گهر
ای خاكت سرچشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی و جاودان
ای … دشمن ارتو سنگ خاره ای من آهنم
جان من فدای خاك پاك میهنم
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو ، كی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاك ایران ما


سنگ كوهت دُر و گوهر است
خاك دشتت بهتر از زر است
مهرت از دل كی برون كنم
برگو بی مهر تو چون كنم
تا … گردش جهان و دور آسمان بپاست
نور ایزدی همیشه رهنمای ماست
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست ، اندیشه ام
در راه تو ، كی ارزشی دارد اين جان ما
پاینده باد خاك ايران ما


ایران ای خرم بهشت من
روشن از تو سرنوشت من
گر آتش بارد به پیكرم
جز مهرت بر دل نپرورم
از … آب و خاك و مهر تو سرشته شد دلم
مهرت ار برون رود چه می شود دلم
مهر تو چون ، شد پیشه ام
دور از تو نیست ، انديشه ام
در راه تو ، كی ارزشی دارد اين جان ما
پاینده باد خاك ایران ما

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

دلم براي مادرم مي سوزد


 من زنم

 با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست
 ...که زرق و برقش شخصیتم باشد
 من زنم .... و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو
 میدانی ؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی
 قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند
 دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم
 دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است
 به خواهر و مادرت که میرسی قیصر می شوی
 دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی
 و صبح ها از دنده دیگری از خواب پا میشوی

 تمام حرف هایت عوض میشود
 دردم می آید نمی فهمی
 تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است
 حیف که ناموس برای تو نه تفکر
 حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است
 من محتاج درک شدن نیستم 
 دردم می آید خر فرض شوم
 دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری
 و هر بار که آزادیم را محدود میکنی
 میگویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است

 نسل تو هم که اصلا مسول خرابی هایش نبود
 میدانی ؟
 دلم از مادر هایمان میگیرد
 بدبخت هایی بودند که حتی میترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده
 خیانت نمیکردند .. نه برای اینکه از زندگی راضی بودند
 نه ...خیانت هم شهامت میخواست ... نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت

 جایش النگو داد ...
 مادرم از خدا میترسد ... از لقمه ی حرام میترسد ... از همه چیز میترسد
 تو هم که خوب میدانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است
 دردم می آید ... این را هم بخوانی میگویی اغراق است

 ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گشت ارشاد به جرم موی بازش کتک میخورد
 باز هم همین را میگویی
 ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه ، غیرت داری ؟؟
 دردم می آید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند ...
 و آنهایی هم که نیستند همه فامیل های خودتانند ....
 مادرت اگر روزی جرات پیدا کرد ازش بپرس
 از سکس با پدر راضی بود ؟؟؟
 بیچاره سرخ می شود و جوابش را ...
 باور کن به خودش هم نمی دهد 
 دردم می آید
 از این همه بی کسی دردم می آید
 نوشته اي از هومن شريفي

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

مصدق انساني كم نظير ،‌شايسته و كاردان









مي گويند زماني که قرار بود دادگاه لاهه براي رسيدگي به دعاوي انگليس در ماجراي ملي شدن صنعت نفت تشکيل شود ، دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالي که پيشاپيش جاي نشستن همه ي شرکت کنندگان تعيين شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روي صندلي نماينده انگلستان نشست .
قبل از شروع جلسه ، يکي دو بار به دکتر مصدق گفتند که اينجا براي نماينده
هيات انگليسي در نظر گرفته شده و جاي شما آن جاست ، اما پيرمرد توجهي نكرد و روي همان صندلي نشست .. جلسه داشت شروع مي شد و نماينده هيات انگليس روبروي دکتر مصدق منتظر ايستاده بود تا بلکه بلند شود و روي صندلي خويش بنشيند ، اما پيرمرد اصلاً نگاهش هم نمي کرد .

جلسه شروع شد و قاضي رسيدگي کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جاي نماينده انگلستان نشسته ايد ، جاي شما آن جاست .کم کم ماجرا داشت پيچيده مي شد و بيخ پيدا ميكرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت :شما فكر مي کنيد نمي دانيم صندلي ما کجاست و صندلي نماينده هيات انگليس کدام است ؟
نه جناب رييس ، خوب مي دانيم جايمان کدام است ..اما علت اينكه چند دقيقه اي روي صندلي دوستان نشستم به خاطر اين بود تا دوستان بدانند برجاي ديگران نشستن يعني چه ؟او اضافه کرد که سال هاي سال است دولت انگلستان در سرزمين ما خيمه زده و کم کم يادشان رفته که جايشان اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادي ماست نه سرزمين آنان ...سكوتي عميق فضاي دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پايان سخنانش كمي سكوت كرد و آرام بلند شد و به روي صندلي خويش قرار گرفت.

با همين ابتکار و حرکت عجيب بود که تا انتهاي نشست ، فضاي جلسه تحت
تاثير مستقيم اين رفتار پيرمرد قرار گرفته بود و در نهايت نيز انگلستان محکوم شد

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

امان از بی خردی

در زبان عربی چهار حرف: پ گ ژ چ وجود ندارد. آن‌ها به جای این ۴ حرف، از واج‌های : ف - ک – ز - ج بهره می‌گیرند. 
و اما: چون عرب‌ها نمی‌توانند «پ» را بر زبان رانند، بنابراین ما ایرانی‌ها، 
به پیل می‌گوییم: فیل 
به پلپل می‌گوییم: فلفل 
به پهلویات باباطاهر می‌گوییم: فهلویات باباطاهر 
به سپیدرود می‌گوییم: سفیدرود 
به سپاهان می‌گوییم: اصفهان 
به پردیس می‌گوییم: فردوس 
به پلاتون می‌گوییم: افلاطون 
به تهماسپ می‌گوییم: تهماسب 
به پارس می‌گوییم: فارس 
به پساوند می‌گوییم: بساوند 
به پارسی می‌گوییم: فارسی! 
به پادافره می‌گوییم: مجازات،مکافات، تعزیر، جزا، تنبیه... 
به پاداش هم می‌گوییم: جایزه 
چون عرب‌ها نمی‌توانند «گ» را برزبان بیاورند، بنابراین ما ایرانی‌ها 
به گرگانی می‌گوییم: جرجانی 
به بزرگمهر می‌گوییم: بوذرجمهر 
به لشگری می‌گوییم: لشکری 
به گرچک می‌گوییم: قرجک 
به گاسپین می‌گوییم: قزوین! 
به پاسارگاد هم می‌گوییم: تخت سلیمان‌نبی! 
چون عرب‌ها نمی‌توانند «چ» را برزبان بیاورند، ما ایرانی‌ها، 
به چمکران می‌گوییم: جمکران 
به چاچ‌رود می‌گوییم: جاجرود 
به چزاندن می‌گوییم: جزاندن 
چون عرب‌ها نمی‌توانند «ژ» را بیان کنند، ما ایرانی‌ها 
به دژ می‌گوییم: دز (سد دز) 
به کژ می‌گوییم: :کج 
به مژ می‌گوییم: : مج 
به کژآئین می‌گوییم: کج‌آئین 
به کژدُم می‌گوییم عقرب! 
به لاژورد می‌گوییم: لاجورد 
فردوسی فرماید: 
به پیمان که در شهر هاماوران سپهبد دهد ساو و باژ گران 
اما مابه باژ می‌گوییم: باج 
 فردوسی فرماید: 
پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست همی رفت شیدا به کردار مست 
اما ما به اسپ می‌گوییم: اسب 
به ژوپین می‌گوییم: زوبین 
 وچون در زبان پارسی واژه‌هائی مانند چرکابه، پس‌آب، گنداب... نداریم، نام این چیزها را گذاشته‌یم فاضل‌آب، 
چون مردمی سخندان هستیم و از نوادگان فردوسی، 
به ویرانه می‌گوییم خرابه 
به ابریشم می‌گوییم: حریر 
به یاران می‌گوییم صحابه! 
به ناشتا وچاشت بامدادی می‌گوییم صبحانه یا سحری! 
به چاشت شامگاهی می‌گوییم: عصرانه یا افطار! 
به خوراک و خورش می‌گوییم: غذا و اغذیه و تغذیه ومغذی(!) 
به آرامگاه می‌گوییم: مقبره 
به گور می‌گوییم: قبر 
به برادر می‌گوییم: اخوی 
به پدر می‌گوییم: ابوی 
و اکنون نمی‌دانیم برای این که بتوانیم زبان شیرین پارسی را دوباره بیاموزیم و بکار بندیم، باید از کجا آغاز کنیم؟!
 هنر نزد ایرانیان است و بس! از جمله هنر سخن گفتن! شاعر هم گفته است: تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد! بنابراین، 
چون ما ایرانیان در زبان پارسی واژه‌ی گرمابه نداریم به آن می‌گوئیم: حمام! 
چون در پارسی واژه‌های خجسته، فرخ و شادباش نداریم به جای «زاد روزت خجسته باد» می‌گوئیم: «تولدت مبارک». 
به خجسته می گوئیم میمون 
اگر دانش و «فضل» بیشتری بکار بندیم می‌گوییم: تولدت میمون و مبارک! 
چون نمی‌توانیم بگوییم: «دوستانه» می گوئیم با حسن نیت! 
چون نمی‌توانیم بگوییم «دشمنانه» می گوییم خصمانه یا با سوء نیت 
چون نمی‌توانیم بگوئیم امیدوارم، می‌گوئیم ان‌شاءالله 
چون نمی‌توانیم بگوئیم آفرین، می‌گوئیم بارک‌الله 
چون نمی‌توانیم بگوئیم به نام ویاری ایزد، می‌گوییم: ماشاءالله 
و چون نمی‌توانیم بگوئیم نادارها، بی‌چیزان، تنُک‌‌‌مایه‌گان، می‌گوئیم: مستضعفان، فقرا، مساکین!
به خانه می‌گوییم: مسکن 
به داروی درد می‌گوییم: مسکن (و اگر در نوشته‌ای به چنین جمله‌ای برسیم : «در ایران، مسکن خیلی گران است» نمی‌دانیم «دارو» گران است یا «خانه»؟ 
به «آرامش» می‌گوییم تسکین، سکون 
به شهر هم می‌گوییم مدینه تا «قافیه» تنگ نیاید! 
ما ایرانیان، چون زبان نیاکانی خود را دوست داریم: 
به جای درازا می گوییم: طول 
به جای پهنا می‌گوییم: عرض 
به ژرفا می‌گوییم: عمق 
به بلندا می‌گوییم: ارتفاع 
به سرنوشت می‌گوییم: تقدیر 
به سرگذشت می‌گوییم: تاریخ 
به خانه و سرای می‌گوییم : منزل و مأوا و مسکن 
به ایرانیان کهن می گوییم: پارس 
به عوعوی سگان هم می گوییم: پارس! 
به پارس‌ها می‌گوییم: عجم! 
به عجم (لال) می گوییم: گبر 
 چون میهن ما خاور ندارد، 
به خاور می‌گوییم: مشرق یا شرق! 
به باختر می‌گوییم: مغرب و غرب 
و کمتر کسی می‌داند که شمال و جنوب وقطب در زبان پارسی چه بوده است! 
 چون «ت» در زبان فارسی کمیاب وبسیار گران‌بها است (و گاهی هم کوپنی می‌‌شود!) 
تهران را می نویسیم طهران 
استوره را می نویسیم اسطوره 
توس را طوس 
تهماسپ را طهماسب 
تنبور را می نویسیم طنبور(شاید نوایش خوشتر گردد!) 
همسر و یا زن را می نویسیم ضعیفه، عیال، زوجه، منزل، مادر بچه‌ها، 
 چون قالی را برای نخستین بار بیابانگردان عربستان بافتند (یا در تیسفون و به هنگام دستبرد، یافتند!) آن را فرش، می نامیم! 
آسمان را عرش می‌نامیم! 
و
 استاد توس فرمود: 
چو ایران نباشد، تن من مباد! بدین بوم و بر زنده یک‌تن مباد! 
و هرکس نداند، ما ایرانیان خوب می‌دانیم که نگهداشت یک کشور، ملت، فرهنگ و «هویت ملی» شدنی نیست مگر این که از زبان آن ملت هم به درستی نگهداری شود. 
ما که مانند مصری‌ها نیستیم که چون زبانشان عربی شد، امروزه جهان آن‌ها را از خانواده‌ی اعراب می‌دانند. 
البته ایرانی یا عرب بودن، هندی یا اسپانیائی بودن به خودی خود نه مایه‌ی برتری‌ است و نه مایه‌ سرافکندگی. زبان عربی هم یکی از زبان‌های نیرومند و کهن است. 
  سربلندی مردمان وکشورها به میزان دانستگی‌ها، بایستگی‌ها، شایستگی‌ها، و ارج نهادن آن‌ها به آزادی و «حقوق بشر» است. 
با این همه، همان‌گونه که اگر یک اسدآبادی انگلیسی سخن بگوید، آمریکایی به شمار نمی‌آید، اگر یک سوئدی هم، لری سخن بگوید، لُر به شمار نخواهد رفت. چرا یک چینی که خودش فرهنگ و زبان و شناسنامه‌ی تاریخی دارد، بیاید و کردی سخن بگوید؟ و چرا ملت‌های عرب، به پارسی سخن نمی‌گویند؟ چرا ما ایرانیان باید نیمه‌عربی - نیمه‌پارسی سخن بگوئیم؟ 
فردوسی، سراینده‌ی بزرگ ایرانیان در ۱۰۷۰ سال پیش برای این که ایرانی شناسنامه‌ی ملی‌اش را گم نکند، و همچون مصری از خانواده‌ی اعراب به شمار نرود، شاهنامه را به پارسی‌ی گوش‌نوازی سرود و فرمود: 


پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد وبارانش ناید گزند 
جهان کرده‌ام از سخن چون بهشت از این بیش تخم سخن کس نکشت 
از آن پس نمیرم که من زنده‌ام که تخم سخن من پراگنده‌ام 
هر آن کس که دارد هُش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین 
  اکنون منِ ایرانی چرا باید از زیباترین واژه‌های دم دستم در «زبان شیرین پارسی» چشم‌پوشی کنم و از لغات عربی یا انگلیسی یا روسی که معنای بسیاری از آنان را هم بدرستی نمی‌دانم بهره بگیرم؟ 
و به جای توان و توانائی بگویم قدرت؟ 
به جای نیرو و نیرومندی بگویم قوت؟ 
به جای پررنگی بگویم غلظت؟ 
به جای سرشکستگی بگویم ذلت؟ 
به جای بیماری بگویم علت؟ 
به جای اندک و کمبود بگویم قلت؟ 
به جای شکوه بگویم عظمت؟ 
به جای خودرو بگویم اتومبیل 
به جای پیوست بگویم ضمیمه، اتاشه!! 
به جای مردمی و مردم سالاری هم بگویم «دموکراتیک» 
 
به باور من، برای برخی از ایرانیان، درست کردن بچه، بسیار آسان‌تر است از پیداکردن یک نام شایسته برای او! بسیاری از دوستانم آنگاه که می‌خواهند برای نوزادانشان نامی خوش‌آهنگ و شایسته بیابند از من می‌خواهند که یاری‌شان کنم! به هریک از آن‌ها می‌گویم: «جیک جیک تابستون که بود، فکر زمستونت نبود؟!» 
به هر روی، چون ما ایرانیان نام‌هائی به زیبائی بهرام و بهمن و بهداد و ... نداریم، اسم فرزندانمان را می‌گذاریم علی‌اکبر، علی‌اوسط، علی‌اصغر! (یعنی علی بزرگه، علی وسطی، علی کوچیکه!) 
پسران بعدی را هم چنین نام می‌نهیم: غلامعلی، زینعلی، کلبعلی (سگِ علی= لقبی که شاه اسماعیل صفوی برخود نهاده بود و از زمان او رایج گردید) محمدعلی، حسین‌علی، حسنعلی، سبزعلی، گرگعلی، شیرعلی، گداعلی و.... 
نام آب کوهستان‌های دماوند را هم می‌گذاریم آبعلی! 
وچون در زبان پارسی نام‌هائی مانند سهراب، سیاوش، داریوش و... نداریم نام فرزندانمان را می‌گذاریم اسکندر، عمر، چنگیز، تیمور، ... 
و چون نام‌های خوش‌آهنگی همچون: پوران، دُردانه، رازدانه، گلبرگ، بوته، گندم، آناهیتا، ایراندخت، مهرانه، ژاله، الیکا (نام ده و رودی کوچک در ایران)، لِویس (نام گل شقایق به گویش اسدآبادی= از دامنه‌های زبان پهلوی ساسانی) و... نداریم، نام دختران خود را می‌گذاریم: زینب و رقیه و معصومه و زهرا و سکینه و سمیه و ... 
  دانای(حکیم) توس فرمود: 
بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی 
  از آن‌جایی که ما ایرانیان مانند دانای توس، مهر بی‌کرانی به میهن خود داریم 
به جای رستم‌زائی می‌گوئیم سزارین 
رستم در زهدان مادرش رودابه آنچنان بزرگ بود که مادر نتوانست او را بزاید، بنابراین پزشکان، پهلوی مادر را شکافتند و رستم را بیرون آوردند. چنین وضعی برای سزار، قیصر روم هم پیش آمد و مردم باخترزمین از آن‌پس به این‌گونه زایاندن و زایش می‌گویند سزارین. ایرانیان هم می‌توانند به جای واژه‌ی «سزارین» که در زبان پارسی روان شده، بگویند: رستم‌زائی 
  به نوشابه می‌گوییم: شربت 
به کوبش و کوبه می‌گوییم: ضربت 
به خاک می‌گوییم: تربت 
به بازگشت می‌گوییم: رجعت 
به جایگاه می‌گوییم: مرتبت 
به هماغوشی می‌گوییم: مقاربت 
به گفتاورد می‌گوییم: نقل قول 
به پراکندگی می‌گوییم: تفرقه 
به پراکنده می‌گوییم: متفرق 
به سرکوبگران می‌گوییم: قوای انتظامی 
به کاخ می‌گوئیم قصر، 
به انوشیروان دادگر می‌گوئیم: انوشیروان عادل 
در «محضرحاج‌آقا» آنقدر «تلمذ» می‌کنیم که زبان پارسی‌مان همچون ماشین دودی دوره‌ی قاجار، دود و دمی راه می‌اندازد به قرار زیر: 
به خاک سپردن = مدفون کردن 
دست به آب رساندن = مدفوع کردن 
به جای پایداری کردن می‌گوییم: دفاع کردن= تدافع = دفع دشمن= دفع بلغم = و... 
به جای جنگ می‌گوییم: = مدافعه، مرافعه، حرب، محاربه. 
به خراسان می‌گوییم: استان قدس رضوی! 
به چراغ گرمازا می‌گوییم: علاءالدین! یا والور! 
به کشاورز می‌گوییم: زارع 
به کشاورزی می‌گوییم: زراعت 
  اما ناامید نشویم. این کار شدنی است! 
تا سال‌ها پس از انقلاب مشروطیت به جای دادگستری می‌گفتیم عدلیه به جای شهربانی می‌گفتیم نظمیه به جای شهرداری و راهداری می‌گفتیم بلدیه به جای پرونده می گفتیم دوسیه به جای … 
  منبع : اشو زرتشت پیام آور اهورامزدا

۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

اگر حراج دین است پس سلام بر یزید بادا باد

  این سنت دوران است یا ستم حاکمان بر مردمی درد کشیده از نادانی و جهل، ارزانی دنیا بر گرانی آخرت
  چشمان در بند کشیدن(به یاد 209و240) ،جسمان نیمه جان در گور فکندن(برخی از اعدامیان 1367 نیمه جان به گور سپرده شدند)
 پیش از مرگ مردان خاندان زنان به اسارت گرفتن که حتی یزید نیز اینچنین نکرد(به یاد خانم رهنورد و همه زنام و زندانیان زن در بند)
جسم بیمار را به مسلخ افکندن و اجازت طبیب ندادن که حتی شمر وعمر سعد با امام سجاد چنین نکردند(اما با زید آبادی و صدها مبارز چنین کردند)
 تصاحب مردگان (شهید صانع ژاله و ...)
بستن زندگان ،ویران نمودن معابد(حسینیه داراویش گنابادی)
تاراج علم وعالم ومعلوم به کثرت سیاست نه وحدت حکمت
 تاختن بربینوایان به ریا، صورت عابدان نشاندن و مویه درمنابر بر عوام به رخسارکشیدن(جریان پاره کردن عکس امام و جریان سازی برای9 دی)
 از نام حسین برای یزید صله بردن (ساختن با بیگانگان و تاختن بر شهروندان و زیر دستان)
 با ظاهر پارسایان کفر ابلیس بر دل راندن، فقط از معدود حیواناتی درنده یی به لباس انسان در طول تاریخ بر آمده  که یکی از آن طایفه از بد اقبال نه از بی همتی و نادانی  نصیب ایرانیان شد.
 اگر فرعون ظالم بود شبانگاهان بر سرای کس هوار نشد و سینه همسران تا میانه ابدان ندرید(فروهرها)
 اگر یزید طاغی بود و حاکمی گستاخ هرگز دست بر زینب علی بلند نکرد و با اکرام وی را به ریا از شام روانه کرد نه آنکه زینب را با شویش به مسلخ  دیوان کشانده و حال و روزشان را شامی سیه کند.
 اگر نمرود خدایی میکرد و سر به آستان خدای یکتا فرود نمیآورد و بر منجنیق  خلیلش را قصد آتش افکندن داشت دگر محارم و پیروانش را آزار نداد و گرز بر پیکر رنجورشان به نواختن آشنا نکرد اگر هارون جسمان موسی را بر جسر بغداد با ۶ غلام رها کرد و رفت و  به آب دجله  نداد. حال کجاست که ببیند از هر چاله و چاهی جسمی به در آید شاهد بر مدعا .
 اگر حجاج مردمش را در علن با دیوار فرو کردن زندگی میگرفت، ایشان  بند بند زائران  فرزند هشتمین را به دیوار آذین نهادند و تکه تکه همچون چلچراغ نصب بر آستانش میکنند (حادثه بمب گذاری در حرم امام رضا)
اگر مامون به عزای رضا شال سیه بر سر فکند و با اشک ریا  بر کشته اش خاک عزا به  سر نهاد، اینان بر کشتن رضا مفتخر شوند و بی پروا و گستاخ همچون جاهلان بیابان گرد معرکه گیر، های این و های آن سر دهند.
 مغولان اگر بر توبره کشیدند خاک این وطن چو فضل وطن بدیدند هموطن شدند و لبس ریاضت به تن کنند، لیک این نگون بختان لباس ریاضت را نان شب و ریاست روز خود کنند.
 از ظهورشان تا افولشان  مسجد بساختند مغولان تا نام بد اجداد را پاک به سلطان محمد کنند و عابدان  بدان بخوانند و میهمان بدان کنند. لیک چه مسجدها که ویران به نام ضرار، زیرو زبر هم ایشان کنند .
 سالها زندان به رسم دوران ، دوستان بزم وراهزنان اوباش سکنی کنند. 
امروزِ روز اوستاد فن وفرهیختگان علم و سیاست به زندان شیطان کنند.
  چه گویم از ظلم دوران که به مردگان خصم همان کنند که با دوستان کنند.
اینجا حراج دین و ناموس و وطن است پس بادا باد
سلام بر یزید و فرعون از جفای روزگار بادا باد
 غربت نیز مرا در عاقبت بسان جغدان شام بی عاقبت کند
پس خموش که ناکسان استراق صدای زمین و آسمان کنند
شاگرد کوچک آیه الله منتظری
فروردین 1390

۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

خسته ام از زن بودن

خسته ام، خسته از این زن بودن
وینهمه سخت چو آهن بودن
سالها در قفس تن بودن
خسته از یک تنه همسر بودن
خسته از حمله ی هر روز صدا
خسته از حمله ی هر شام سکوت
سهم من اینها بود؟
هر چه ترویج صداقت کردم
هرچه از عشق حمایت کردم
سوختم، ساختم، دم نزدم
هر چه بر فاصله عادت کردم
جای آن مکر به خوردم دادند
باختم، وعده ی بردم دادند
وعده ی زود به زود
راهی مکتب اندیشه شدم
آنچه آموخته ام اینها بود:
تار مو پوشیده، روی ها دزدیده
خنده ها پوسیده، برلبی خشکیده
درس اول عصمت، درس دوم عفت
جنس دوم آخر، دیگران اولِ خط
فرد بودم، آری خواستم زوج شوم
از فرودم روزی، راهی اوج شوم
رفت در چشمم دود
مهر من سکه نبود، مهر من باور بود
وقتی از بارش عشق، جانمازم تر بود
عشق را چون راندند، ریشه ام خشکاندند
مهر من گشت تباه، سکه ی زرد و سیاه
خسته ام از کوری، خسته از مهجوری
پشت این پرده ی اشک روزها را دیدن
خسته از این همه درد، بیصدا خندیدن
خسته از اسم وفا، خسته از رنگ ریا
عشق یک مرد شدن؛ مرد صد زن صد جا!
روی در روی شدن با فریب و حاشا
همه آمالم وه چه آسان گشتند
این چنین زار و تباه
خاطرت جمع که پوشیده شدم
روز با چادر اشک، شب با چادر آه
من شکستم آری
زین شکستن
تو هم ای مرد
شکستی اما...
من به چشم سر اگر کور شدم
تو شدی از دل خود نابینا
الغرض با همه ی جور و جفا
سوختن ز آتش تزویر و ریا
باز هم سخت چو آهن ماندم
همچو "پروین" و "فروغ"
باز هم لایق این نام بزرگ
لایق نام خوش "زن" ماندم
آزاده رستمی
15/12/1387
(با کمی تلخیص و تغییر)

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

یک روز یه ترکه


یک روز یه ترکه
اسمش ستارخان بود، شاید هم باقرخان.. ؛
خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما تو این مملکت آزاد زندگی کنیم
یه روز یه رشتیه..
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلق شاه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد
یه روز یه لره...
اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد
یه روز یه قزوینی یه...
به نام علامه دهخدا ؛
از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بود و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد
یه روز ما همه با هم بودیم...، ترک و 
 رشتی و  لر  و  اصفهانی
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... ؛
حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!! و اینجوری شادیم
این از فرهنگ ایرانی به دور است. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند
پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه
در روزگاری که بهانه های بسیار برای گریستن داریم شرم خندیدن، به  مضحکۀ هم میهنانمان را بر خود نپسندیم.  
کار سختی نیست نشنیدن، نخواندن و نگفتن لطیفه های توهین آمیز...
با ارادۀ جمعی این عادت زشت را به ضدارزش تبدیل کنیم.
رخشان بنی اعتماد 


آنقدر اين متن را ارسال کنیم و
 بخوانيم تا عادتهاي قجري در خنديدن به
 هموطن( آنكه در ديده ما جا دارد ) در ما بميرد
 و با هم يكي  باشيم
مثل هميشه،
 مثل زمانهاي سختي و مثل زمانهاي جشن و افتخار

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

سخن بزرگان پیرامون سوء استفاده از مذهب و دین توسط سودجویان


1.     دين بهترين وسيله براي ساکت نگه داشتن عوام است « ناپلئون بناپارت»

2.     رو حاني نسبت به برهنگي و رابطه طبيعي دو جنس حساسيت دارد اما از کنار فقر و فلاکت ساده مي گذرد«سوزان ارتس»


3.     يک فيلسوف تا به حال هرگز يک روحاني را نکشته است در حالي که روحانيون فلاسفه زيادي را کشتند« دنيس ديروت»

4.     يکي از بزرگترين تراژدي هاي بشريت اين است که اخلاقيات بوسيله ي دين دزديده شده است «ارتورسي کلارک»


5.     دين افساريست که به گردنتان مي اندازند تا خوب سواري دهيد و هرگز پياده نمي شوند باشد که رستگار شويد...« کائو چيو»

6.     مذهب اگر پيش از مرگ به کار نيايد پس از مرگ به هيچ کار نخواهدآمد.«دکتر علي شريعتي »

7.     آن جا که علم پايان مي يابد مذهب اغاز مي گردد« پنجامين ديزرائيلي»


8.     وقتي مروجين مذهبي به سرزمين ما امدند در دست شان کتاب مقدس داشتند و ما در دست زمين هايمان را داشتيم پنجاه سال بعد ما در دست کتابهاي مقدس داشتيم انها در دست زمين هاي مارا داشتند « جومو کيانات»

9.     مذهب شوخي سنگيني بود که محيط با من کرد و من سالها مذهبي ماندم بي انکه خدايي داشته باشم. « سهراب سپهری»

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

حالم بد است.

حالم بد است ای مردم ، حالم بد است.
حالم بد است ، از رفتارهایتان حالم بد است ، از طرز رانندگیتان ،از برخورد و نگرش تان نسبت به جنس مخالف ، از داشتن غیرتهای بی مورد راجع به خواهر و مادرتان و بی غیرتی محض راجع به عزیزان دیگران
از تحلیلهای سیاسی و اقتصادیتان در تاکسی ، از رد و بدل کردن بلوتوث های غیر اخلاقی ، از زیر پا گذاشتن حریم خصوصی دیگران ،
 از آشغال ریختنتان در خیابان ، از قابلیتتان برای تبدیل صحنه تصادف به محل قتل ، از بی تفاوتیتان نسبت به خونهای ریخته شده بر کف خیابان ، از نشستن در خانه هایتان و
 دنبال کردن اعتراضات از ماهواره  ، از یکی نبودن حرف و عملتان ، از تعارفهای بی موردتان ، از غیبت کردنهای کثیرتان ،

از تغییر نظرهای یک ساعته تان ، از بی تفاوتیتان نسبت به کودکان کار ، از جو حاکم بر ورزشگاه هایتان ، از مرگ بر گفتنها و درود فرستادنهای بی پشتوانه تان

، از عشقهای یک شبه تان ،  از انتخاب دوستانتان بر مبنای نوع خودرو اش ، از چاپیدن یکدیگرتان ، از قسم ها و دروغهای بی حد و حصرتان ،

 از بی مطالعه بودنتان ، از تن دادن و دل ندادنتان ، از ذوب شدنتان در فرهنگ غرب و فراموش کردن زبان مادریتان ، از رفتارهایتان در پاتایای تایلند وآنتالیای ترکیه ، از عدم رعایت نظافت شخصیتان ، از فروختن شرفتان به قیمت یک سال محصولات شرکت ساندیس ، از مدرک گرا بودنتان ، از کلاس
گذاشتنهای بی موردتان ، از جوکهای قومیتیتان ، از نژاد پرستیتان ، از خواب دو هزار و پانصد ساله تان ، از ادعاهای گزافتان راجع به مشاهیر ایران و

ندانستن تاریخ تولدشان ، از مصرفگرا بودنتان ، از قسطی خریدن بنزتان برای فخر فروشی، از رقصیدنتان در مهمانی با روسری ، از خوردن مشروب بعد از اقامه نماز و....

 از کجا بگویم از چه بگویم که حالم بد است ، خیلی هم بد است.